جواب معرکه
روزی از روزها، ماهیگیر قصه ما به دریا رفت، تورش را به آب انداخت اما هر چه منتظر شد حتی یک ماهی هم صید نکرد. ماهیگیر بیچاره خسته و کوفته، رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا، راضی نشو که دست خالی به خانه برگردم، خودت که خبرداری اگر دست خالی به خانه بروم، بچههایم گرسنه میمانند».
او باز هم منتظر شد و ناگهان حس کرد که تورش سنگین شده است، آن را از آب کشید، دید که خمره بزرگی در تورش گیر کرده است، خوب به آن نگاه کرد در خمره محکم بسته شده بود و مهر حضرت سلیمان (ع) روی آن دیده میشد.
ماهیگیر خوشحال شد، فکر کرد داخل خمره پر از طلا و جواهر است، با خود گفت: «گنج بزرگی پیدا کردم». با چاقو در خمره را باز کرد، ناگهان دود سیاهی از دهانه خمره به هوا رفت و از میان دود، دیو بزرگ و تنومندی ظاهر شد.
دیو با دیدن ماهیگیر، به حرف آمد و گفت: «سلام ای حضرت سلیمان! به من رحم کن و گناهم را ببخش!». ماهیگیر با تعجب گفت: «چه میگویی؟ حضرت سلیمان کجا بود؟ مگر نمیدانی که سالهاست فوت کرده و از میان ما رفته است؟!».
دیو گفت: «یعنی تو سلیمان نبی نیستی؟»
ماهیگیر گفت: «نه! من ماهیگیر فقیری هستم».
دیو گفت: «پس آماده باش که میخواهم تو را بکشم!».
ماهیگیر با ترس گفت: «مرا بکشی؟ برای چی؟ من تو را از ته دریا نجات دادم!»
دیو گفت: «میدانم که مرا نجات دادی، اما باید تو را بکشم!».
ماهیگیر با التماس و گریه و زاری گفت: «آخر برای چه؟ مگر گناه من چیست؟».
دیو گفت: «تو گناهی نداری، اما من سرگذشت عجیبی دارم!».
ماهیگیر گفت: «چه سرگذشتی؟».
دیو گفت: «من در زمان حضرت سلیمان (ع) زندگی میکردم، او از من خواست به خدا ایمان بیاورم، اما قبول نکردم/ سلیمان هم مرا در این خمره زندانی کرد و به دریا انداخت. 700 سال که گذشت، با خودم گفتم: اگر کسی مرا آزاد کند، هر آرزویی داشته باشد برآورده میکنم، اما کسی پیدا نشد و مرا آزاد نکرد.
700 سال دیگر گذشت، با خود گفتم اگر کسی مرا نجات دهد، تمام گنجهای روی زمین را پیدا میکنم و به او میدهم، اما باز هم کسی پیدا نشد که مرا آزاد کند و نجات دهد. 400 سال دیگر هم گذشت، این بار با خود گفتم: اگر کسی مرا نجات دهد، او را میکشم البته هر طور که خودش بگوید، حالا بگو چطوری تو را بکشم؟!»...